عجیب / جالب / ترسناک

معرفی پدیده ها.انسان ها. مکان ها.کتاب ها.فیلم ها و تمامی چیزهایی که ممکن است برای شما عجیب و جالب و ترسناک باشد!

عجیب / جالب / ترسناک

معرفی پدیده ها.انسان ها. مکان ها.کتاب ها.فیلم ها و تمامی چیزهایی که ممکن است برای شما عجیب و جالب و ترسناک باشد!


اگر دنبال یک فیلم آمیخته از احساسات ترس.هیجان.حالات روانی .عاشقی و...هستید این فیلم میتواند تا حد زیادی شما را راضی کند 
داستان از ان جایی شروع میشود که پسر کوچک یک خانواده ثروتمند از تیمارستان ازاد میشود تا بصورت مشروط بمدت یکماه در خانه بسیار بزرگ و مرفح خانوادگیشان به تنهایی زندگی کند تا ثابت کند دیگر روانی نیست .
این همان خانه ایست که از۲۰ سال پیش بدون سکنه مانده و اخرین بار نیز پدر،مادر خانواده را به قتل رسانده و خودش نیز خودکشی کرده است ...
پیشنهاد میکنیم این فیلمو از دست ندین و احساسات ترس و هیجان و اشتباهات مغز رو با شخصیت اصلی فیلم شریک بشین ....

توجه مهم: اگر سابقه ناراحتی قلبی داشتید از دیدن فیلم خودداری کنید.

تصاویری از فیلم :


سازنده اولین عروسک هیچ تصوری ازینکه قرار است اختراع او که با هدف سرگرمی کودکان ساخته شده بود تبدیل به یکی از ترسناک ترین خواب های برخی بچه ها و حتی بزرگسالان شود.

همه ما حداقل یکبار ترس چه کم یا چه زیاد را ناشی از عروسک های داخل کمد یا روی میز احساس کرده ایم.

پس اگر علاقه دارید این ترس شما بیشتر شود مطلب پیش رو مخصوص شماست...


حدود نیم قرن پیش دختر بچه ای درکانال های جزیره ای دور افتاده در مکزیکوسیتی به دلیل نامشخصی غرق میشود.

تنهاساکن ان جزیره شخصی بود بنام دان جولیان که شخصی گوشه نشین و بدور از اجتماعات انسانی بود.وی با اینکه خانواده و فرزند داشت ولی زاهد بودن و زندگی به تنهایی در جزیره را ترجیح میداد.

وی بعد از چندین هفته عروسکی را در داخل کاانال اب بصورت معلق پیدا میکند و برای احترام به روح دختر بچه ان رو به درختی اویزان میکند تا نشانه و خاطره ای برای ان دختر بچه باقی بماند.

اما داستان اینجا تمام نمیشود و دان جولیان با این کار راضی نمیشود و به دلایل نامشخص و به صورت دیوانه وار هر روز تعدادی عروسک به عروسک اصلی اضافه میکند تا اینکه بعد از گذشت چندین سال در جزیره چیزی بجز عروسک و درخت دیده نمیشود .

برخی از نزدیکان دان جولیان میگفتند که روح سرگردان دختر بچه یا عروسک را تسخیر کرده بود و دان جولیان را مجبور میکرد تا این کار بی دلیل را انجام دهد.

امروزه این جزیره به یکی از مقصد های سفر سیاه عده ای کنجگاو تبدیل شده است.

هر روز ده ها نفر از تمام دنیا به این جزیره سفر میکنند تا ترس را با اعماق وجودشان حس کنند .

این در حالی است که عده ای در اثر سفر به خانه عروسک ها دیوانه میشوند و عده ای هم ادعا میکنند عروسک هایی را دیدند که از درخت بالا میرفتند و یا سرشان را میچرخاندند و به مسافرین نگاه میکردند:)




سلام، اسم من محسن است و در ارومیه زندگی می کنم. من در یک خانه ارواح به دنیا آمدم و بزرگ شدم و تمامی اتفاقاتی که در زیر می خوانید همگی حقیقت دارند. پدر و مادر من کمی قبل از به دنیا آمدنم خانه ای بزرگ خریدند. قیمت این خانه بسیار مناسب بود و از آن جا که از مدت ها قبل بدون سکنه مانده بود آن را زیرقیمت می فروختند. این که یک خانه زیبا و قابل سکونت در وسط یک خیابان پر سکنه مدت ها متروک مانده بود جای تعجب داشت ولی پدر و مادرم خیلی زود و با تلاش فراوان آن را آماده زندگی کردند.

بعضی همسایه ها از نزدیک شدن به خانه ما پرهیز می کردند و بعضی هم فقط برای آشنایی با ما به آنجا می آمدند ولی خیلی زود عذرخواهی می کردند و می رفتند. تمام این اوضاع و احوال نشان می داد که چیزی ترس آور در این خانه وجود دارد. اثاثیه منزل دست نخورده باقی مانده بود.

در طول مدتی که کسی در آن جا زندگی نمی کرد باد و باران به داخل نفوذ و مبلمان را نمور و خیس کرده بود و در نتیجه مبلمان گران قیمت خانه کاملا فرسوده و پوسیده شده بود. پدر و مادر من اغلب احساس می کردند هوای خانه ناگهان سرد و موهای سرشان بدون دلیل قابل ذکری سیخ می شود. گاهی اوقات ابزار پدرم مثل پیچ گوشتی، سیم چین و... ناپدید می شدند و اثری از آنها یافت نمی شد. فکر می کنم این موضوعات آنها را دیوانه و از ماندن در آن خانه دلسرد می کرد ولی آنها آنجا ماندند. مدتی بعد پدر و مادرم مبلمان را بیرون بردند و شکستند و آنها را سوزاندند ولی وسایل دیگر تقریبا قابل استفاده بودند. یک گنجه کشودار در یکی از اتاق ها بود که هیچ کس تا به حال نتوانسته بود در آن را باز کند. پدرم آن را هم بیرون برد و با چکش و اهرم شکست وقتی کشوها باز شدند، آنها دیدند وسایلی که در خانه گم شده بودند همگی در آن کشوها هستند از جمله آن وسایل پرده کوچکی بود که قبل از شکستن گنجه مادرم آن را گم کرده بود.
_ _ _
مدتی بعد وقتی خانه کاملا از حالت متروکه درآمد و به منزلی مسکونی بدل شد من به دنیا آمدم و اتاق خواب جلویی را به من اختصاص دادند. این اتاق هیچ فرقی با اتاق های دیگر نداشت ولی این امتیاز را داشت که من در آن با ارواح هم نفس بودم. والدینم در اتاقم آیفون کار گذاشته بودند تا صدای گریه مرا بشنوند.

کمی بعد از تولد من صداهای قدم های سنگینی از اتاق من شنیده می شد و بوی عطر شمع های سوزان در فضا می پیچید. کم کم صدای جدیدی نیز به آن اضافه شد. صدای آواز یک زن مسن که از آیفون اتاق می آمد. پدرم از این صدا به شدت می ترسید ولی مادرم به سرعت به طبقه بالا می دوید تا آن زن را ببیند ولی هیچ وقت موفق به این کار نشد. این صدا به طور مرتب شنیده می شد و فکر می کنم والدینم به آن عادت کرده بودند. خانه ما خانه زیبایی بود ولی همه، داستان هایی از ارواح از آن نقل می کردند.

یکی از منتقدان سرسخت این داستان ها مادر بزرگ مادری من بود ولی بالاخره یک روز داستانی از ارواح برای او هم رخ داد.
عیدنوروز سال 1380 یا 81بود و هر دو مادربزرگ هایم به خانه ما آمده بودند. از آنجا که اتاق قدیمی من عوض شده بود مادرم دوباره مرا به همان اتاق خواب بدو تولدم فرستاد تا اتاق جدیدم را برای مادربزرگ ها آماده کند.

یادم می آید که من نمی خواستم به اتاق خواب قدیمی بروم و می گفتم آن جا برای آن خانم است و من نمی خواهم پیش او بخوابم. مادربزرگم به حرف من خندید و گفت: (این حرف ها چیه. اصلا من خودم به آنجا می روم تا بفهمی تمام این حرف ها خرافات است.) ولی در یکی از شب های عیدمادربزرگم اتفاق جدید و ترسناکی را تجربه کرد. آن شب وقتی می خواست لباس هایش را عوض کند و بخوابد ناگهان در باز شد و زن مسنی به داخل رفت.

او به مادربزرگ نگاهی کرد و رفت مادربزرگ از دیدن زنی که حدس می زد مرده است به شدت ترسید و از اتاق فرار کرد.
بعدها معلوم شد آن زن صاحب قبلی خانه بوده که در اثر یک سانحه عاطفی در خانه جان خود را از دست داده است. سال بعد خواهرم به دنیا آمد. دوباره صداهای پا از طبقه بالا و بوی شمع های سوزان در خانه پیچید ولی نه به شدت گذشته. انگار روح خانه هم به بودن ما عادت کرده بود. چند سال گذشت و من یک روز آن (خانم) را دیدم.

آن موقع من یک نوجوان بودم و به اتاق تازه سازی که قبلا جزو خانه نبود نقل مکان کرده بودم و از پلکان فلزی که بیرون از خانه بود به داخل می رفتم. آن شب تازه داشت چشم هایم گرم می شد که صدایی شنیدم. صدای قدم های کوتاهی بر روی فرش. می دانستم در اتاق تنها نیستم در هوایتاریک  اتاق می توانستم زنی را ببینم که با لباس بلند درست دم در اتاق ایستاده است. او پیر بود و خیلی آرام حرکت می کرد. عجیب است که نترسیدم ولی باید اعتراف کنم که تا صبح دیگر نتوانستم بخوابم.

من هرگز درباره آن اتفاق با کسی حرف نزدم ولی بعدها دریافتم تقریبا در همان زمان پدرم هم آن خانم را دیده بود ولی چیزی نگفت. او می گوید: (من روی مبل راحتی دراز کشیده بودم و استراحت می کردم. ناگهان در کمد باز شد و زنی مسن با موهایی وزوزی از آن جا بیرون آمد و مستقیما به آن طرف اتاق رفت. او مثل همه آدم ها واضح و واقعی به نظر می رسید.) وقتی پدر مشخصات چهره او را به زنان مسن همسایه داد آنها همگی گفتند او صاحبخانه قبلی آنجا بوده است.
_ _ _
الان دیگر من و خواهرم ازدواج کرده ایم و خواهرم یک بچه کوچک به نام (فاطمه) هم دارد. او در خانه مادرم زندگی می کند و اتاق بچه او همان اتاق کودکی من است. هنوز هم همان صداهای پا و بوی شمع از آن جا می آید. تنها چیزی که اضافه شده صدای ضربه هایی است که راس ساعت هشت و ده دقیقه و کمی پس از ساعت یازده شنیده می شود.
این صداها گاهی حتی بچه را از خواب بیدار می کند. یک شب که به مهمانی رفته بودیم خواهرم پرستاری برای نگهداری فرزندش گرفت. این پرستار هیچ اطلاعی از سابقه خانه و داستان های ارواح مربوط به آن نداشت.
همه ما به مهمانی رفتیم و دیر وقت بازگشتیم وقتی به دم خانه رسیدیم پرستار را دیدیم که وحشت زده روی پلکان جلویی حیاطخانه ایستاده است. وقتی علت را از او پرسیدیم، گفت: بعد از این که صدای چند ضربه شنیده شد،فاطمه بیدار شد و گریه کرد. ناگهان صدای زنی از آیفون به گوش رسید که می گفت: (آرام باش. آرام باش فاطمه جان.) پرستار بیچاره آنقدر ترسیده بود که حتی یک لحظه هم نمی توانست در آن خانه بماند.در قسمتی از خانه ما در پاگرد طبقه اول همیشه یک نقطه سرد وجود دارد. وقتی از آن جا عبور می کردم از سرما می لرزیدم و موهایم سیخ می شد و با خود می گفتم حتما اینجا ارتباطی با روح آن زن دارد. وقتی بیست و دو یا بیست و سه ساله شدم مادرم چیزهایی از آن زن گفت. او می گفت در سال آخر زندگی این زن، مردم به او تهمت ننگینی زدند.
پسر جوان زن به خاطر این حرف و حدیث ها از مادرش جدا شد و به کشور دیگری رفت و زن از شدت ناراحتی خود را در قسمتی از خانه حلق آویز کرد. فکر می کنم حالا دیگر می دانم که او کجا این کار را کرد.

راریک اسمیت کودک قاتل


قاتل ها همیشه حالت خسته شده از زندگی یک مرد یا زن بالغ نیستند و همچنین قاتل فقط محدود به سنی خاصی نمیشوند .

در این پست شمارو با یکی  از قاتلین کم سنو سال و معروف اشنا میکنیم تا بیش از پیش به اهمیت نگه داری و تربیت کودکان توجه کنید...

وی تنها 13 سالش بود که یک ازار جنسی و قتل نوزاد 4 ساله را انجام داد..

باتوجه به گزارش های روان شناسان وی دارای اختلال خشم انفجاری متناوب است و خشم او با خشم سایر افراد یکی نیست.

در یکی از روز ها درک 4 ساله برای اولین بار برای بازی به بیرون از خانه میرود که از بخت بدش به حالت خشمگین اریک اسمیت 13 ساله برمیخورد .

اریک اسمیت پس از این که او را فریب میدهد به جنگل برده و پس از ازار جنسی او با چوب سر وی را با سنگ های بزرگ له میکند.

بعد از این ماجرا وقتی دلیل کارهای وی را ازو پرسیدند اریک حتی نمیتوانست به یادش بیاورد که ماجرا از چه قرار است...

بعد از 20 سال در طی مصاحبه ای اریک گفت شما فکر میکنید من یک قاتل روانی و تهدیدی برای جامعه ام در حالی که حتی نمیدانید چقدر میتوانم سرمایه خوبی برایتان باشم!!!!


این فیلم محصول سال 2016 است و داستان دختر دانشجویی را روایت میکند که از گیاهخواری به گوشت خواری میرسه ..اونم گوشت ادمindecision

خب اگه دنبال این هستین که حالت تهوع پیدا کنین  و کارتون به بیمارستان بکشه این فیلمو بهتون توصیه میکنیم..چون این فیلم در روز های اول اکرانش در سینما ها هر بار سه چهار نفریو از شدت حالت تهوع کارشونو بیمارستانی میکردcool

این فیلم صحنه های دلخراش و چندش اوریو بی پرده نشون میده ...

این فیلم علاوه بر حالت  چندش اور و ترسناک خاصش به شکلی کاملا حرفه ای ادم خواریو با یک دلیل منطقی توجیه میکنه و قشنگ نشون میده امکان داره هر یک از ما تبدیل بشیم به یک ادمخوار ......

توصیه میکنم اگه فیلمو دانلود کردین بهمراهش خوراکی نخورین...از ما گفتن بود .

اینم تصاویری از صحنه های فیلم cheeky





تریلر رسمی فیلم خامو در زیر ببینید: